اين چند روزي كه گذشت ، روزهاي آزار بود و نفرت
عقده گشايي، خودخواهي ، بي مسئوليتي، پليدي و اين اصل اساسي كه «همه مقصرن بجز من» رو به خوبي لمس كردم و زجر كشيدم و البته مصمم شدم به خيلي چيزا سر و سامون بدم مخصوصن روابطم با دور و بري هام كه خوب بحثي ست شخصي اما مهمترين تصميم عمومي اين بود كه دوباره خواستم بنويسم وبلاگ هام رو به روز كنم و اندكي در مورد اتفاقاتي كه در اعماق فكر و ذهنم مي افتد و عجيب بطور مداوم تكرار مي شود اندكي بنويسم
براي اين نوبت و براي شروع سه تا فيلم از رومن پولانسكي – كارگردان محبوب من – يك فيلم ايراني – بعبارتي فيلم فارسي – يك موزيك ايراني، و يكي دو مفهوم «فلسفي» كه فلش بك هاي مداوم اين روزاي ذهنم بود، با شما شريك مي شوم و البته بيش از هر چيز انتظار دارم تحليل متقابل دريافت كنم تا بشه بيشتر به اين افكار پراكنده سر و سامان داد .
اول)
خيلي بچه بودم، انقدر كه يادمه همه جا روشن بود و اميد انقدر زياد بود و آدم ها انقدر اميدوار و اميد دهنده كه لازم نبود دو ماه خودتو حبس كني تا يه ذره بتوني سرپات واستي، بشيني كتاب بخوني، بنويسي، به عشق فكر كني، ته دلت احساس تپش كني و حركت كني براي تغيير – بلكه تحول – …. تازه بعد اينهمه زحمت يهو يك پرونده بدن دستت، عكس پشت خوني و خنجر هاي آشنا داخلش
كه تف بندازي به هرچي اعتماد و اطمينانه، كه تف بندازي توي هر چشمي كه با نگاه مستقيم به چشات اطمينان ميده ، كه تف بندازي روي هر چي «مقدس نما»ست و تف بندازي روي هر كي قبولشون داره ….
بگذريم …. هنوز انقدرا آدماي كثيف زياد نشده بودن كه با هر كي برخورد مي كني، پشتت بلرزه كه مبادا جايي براي خنجر تازه نداشته باشي …. يكي از همون روزاي «درخشان» وارد اتاقي شدم كه شب قبل عده اي از جووناي فاميل – شايد هم سن امروز من يا كوچكتر – دور هم جمع شده بودن تا خلاف كنن (!)
خلاف اونروزا هم اين بود كه يا «كونگ فو» آموزش ببين يا «ويدئو» اجاره كنن و فيلم ببينن {چه بي كلاس!!!}
تو خلاف اول ما بچه ها هم مجاز بوديم وارد شيم اما در دومي خير، بلكه فرداي اونروز يك سري فيلم هاي خانوادگي مجاز بوديم ببينيم تا شب كه بقول اونروزها «دستگاه» رو بقچه پيچ كنن و ببرن پس بدن
اونروز اما من بودم و يك فيلم و فضولي هاي خاموش درونيم
اسم اون فيلم فارسي «پشت خنجر» يا «پشت و خنجر» بود
مثل اغلب فيلمفارسي ها داستان حوالي كافه و شهر نو و كاباره مي گذشت و كارگردان و بازيگرش «ايرج قادري» بود، از داستان فيلم خيلي كم يادمه اما انقدر يادمه كه اونروز دو يا سه بار با افراد مختلف نشستم و ديدم و در اين بين يكي از فاميل هايي كه بي چاك و دهن تر بود برگشت گفت : «عجب جنده ي مشتي اي بود!»
اين تركيب و اين فيلم مدت ها توي ذهن كودكانه و فضاي سنتي ي اون روزاي ذهن من مرور و هر بار به تناقض مي رسيد و ارور مي داد(!) و مثل اغلب سوال هاي دوران كودكي و نوجوانيم يا مطرح نمي شد و يا پاسخي در خور پيدا نمي كرد، مشتي بودن اساسن لباسي بود كه نمي شد به قامت يك «جنده» پوشاند، مثل اينكه بگي «ظرف ها رو شستم طوري كه مثل «خوك تميير» شده !»
سال ها گذشت و هر بار كه از در خونه ي «روسپي ي مشهور شهر» رد مي شدم اين تركيب متناقض و عذاب آور زنده ميشد ( داخل پرانتز شايد اولين گره هايي كه ازين تركيب باز شد از همين جا بود ، از همكاسي شدن من و برادر اين خانم تا زماني كه درس را ول كرد و دوستي ي محدود سال ها بعد كه ياد گرفته بودم جواب سوال هام رو خودم پيدا كنم … بماند كه زندگي اثبات كرد جواب خيلي هاش اشتباه بوده اما اون سال ها راضي بودم و گاهي سر درگم گاهي نا اميد!)
سال ها گذشت تا دوران دبيرستان كه انقدر سوال و مسئله و فكر و استرس از تغيير نظام آموزشي گرفته تا كنكور پيش دانشگاهي و دانشگاه و غيره داشتم و داشت نسل من كه اساسن فكر كردن را بايد ميگذاشت كنار و جاده اي مشخص را طي مي كرد بدون فرصتي كه هر توقفگاهي خطري بود براي عقب افتادن از قافله، خطراتي كه مداوم تكرار ميشد توسط معلم هايي كه قابل قبول بودن …. بگذريم سال ها گذشت و جاده اي كه مشخص شده بود به ميدان انقلاب رسيد و گذر از كناز فروشنده ي دستفروش كتاب و جذبه يك عنوان و دوباره فلاش بك به همه ي آنچه كه گذشته بود:
«روسپي بزرگوار » نمايشنامه اي از «ژان پل سارتر» به اندازه ي كافي كوتاه، گويا، زيبا و روان ترجمه شده بود كه ذهن هجده سالگي ام را به سمت مفاهيمي چون «اگزيستانسياليسم» ، «وجود» ، «ماهيت» «بودن و شدن» و هر آنچه با نام «سارتر» مي شود يافت، سوق دهد … عجيب تناقضي بود براي ذهني رشد يافته در شهري «سنتي» و درگير «شوك فرهنگي» ورود به شهري كه در آن روزها تركيبي تاريخي از «سنت» تا «پست مدرنيسم» را مي توانستي در هر يك از «واحدهاي انساني» و «اجتماعي»ش رديابي كني – از حرف تا عمل ، از شهرك غرب تا نارمك – همه كس، همه جور شاخصي حمل مي كرد و تو مجبور بودي بيشتر بشناسي و آناليز كني و در دريايي از تناقض شنا كني به اميد ساحلي كه نمي داني كدام طرف و چه شكلي ست … البته هنوز سال ها بايد مي گذشت تا اولين «گاز وحشتناك كروكوديل» متوجهت كند كه اين درياي آرام در اعماق مردابي خاموش است با چشم هايي كه تو را رصد مي كنند و نيلوفرهاش در اغلب موارد گل هاي زيبايي اند تا پا بگذاري درون مرداب و طعمه اي باشي براي طعمه گذارنده!!
باري من كه نه طعمه ي خوبي بودم نه طعمه گذار خوبي شدم در تمام اين سال ها يا تماشاگر بودم يا در حال فرار و آنچه در پي اش بودم «سوراخ موش»ي كه البته نه مستحكم بود نه كنجكاوي ها و اعتماد هاي نه چندان درستم گذاشت يك جا ماندگار باشم …. با اينهمه تماشاگر بدي نبودم و در اين بين با يك مفهوم اساسي بر خورد كردم و اون موقعيت يا موقعيت هايي بود كه يك انسان بايد تصميمي مي گرفت كه پس از آن ماهيتن تغيير مي كرد .
مرزي كه از يك «بود» به يك «شد» تغيير مي كني، اصطلاحي كه استاد «ملكيان» براي آن ترجمه ي»موقعيت مرزي» را مي پسندد.
لحظاتي تاريخي در زندگي كه حتي اگر «هيچ» تصميمي نگيري ، باز در حقيقت «تصميم گرفتي» كه تصميم نگيري …. و اين يعني اختيار در انتخاب … اين از خصوصيات نمايشنامه اي چون «روسپي ي بزرگوار» و فيلمفارسي «پشت و خنجر» – و همچنان كه در بررسي «انيميشن مگامايند (كله كدو)» * اشاره شد – و اين در ساير نوشته هاي «سارتر» ، «كافكا» ، «برشت» و … نيز قابل رديابي ست – كه معمولن شخصيتي را انتخاب مي كنند كه «اجتماع» به شدت قضاوت منفي روي شان دارد اما «موقعيت مرزي» جوري بوجود مي آيد، در زمانه اي كه قابل درك و لمس است و مي تواني خود را در آن موقعيت تصور كني و تصميم بگيري يا ساير شخصيت هايي كه مي شناسي را تصور كني و حدس بزني چه خواهند كرد و بعد ادامه بدي داستان را بخواني و ببيني آن آدم منفور – از نظر اجتماع آن روز و آن تاريخ – چطور رفتار مي كند و تبعات آن تصميم برايش چيست؟ و چه در انتظار او و سايرين است؟
دوم)
فيلم «تس» از آثار كلاسيك رومن پولانسكي مثال خوبي براي موارد گفته شده ست، سعي مي كنم اندكي در موردش حرف بزنم تا هم موضوع لوث نشود – براي آن ها كه نديده اند و هم تا حدي موضوع بازنموده شود
فيلم در جامعه ي روستايي انگلستان روايت مي شود و در زمانه اي كه هنوز «اشرافيت» و القاب اشرافي اعتباري دارند اما بورژوازي و صنعت هم دارد كم كم رخنه مي كند، «تس» نام دختري است در مركز روايت كه مدام در «موقعيت مرزي» قرار مي گيرد و هر بار بايد «انتخابي» داشته باشد ، انتخاب هايي كه اساسن در وجودش تاثير دارند و هر بار بايد چند فاكتور را در نظر بگيرد: كار ، فقر خانواده ، موقعيت طرف مقابل ، رفع مشكل هاي قبل ، …. و در نا خودآگاه ارضا حس انتقام و تعالي ي دروني و آرامش بعد از تصميم ….
شايد اگر كسي بجز «پولانسكي» در مقطعي غير از آن بود مي توانست پايان را جور ديگري – منظور غير تراژيك است – رقم بزند و يا مثل سينماگران اخير پايان را به ذهن بيننده واگذار كند اما پولانسكي همان چيزي كه براي امثال «تس» در عالم واقع رخ مي دهد را نشان مي دهد تا منتقد باشد و فراري !! آنقدر كه براي دريافت جايزه اسكار هم نتواند وارد سرزمين فرصت ها شود!!
در تصميم گيري هاي «تس» يك نكته حائز اهميت است، حس انتقامجويي همواره در پس زمينه اي بود نامرئي كه به خوبي با «صبر و اميد» كنترل مي شد و در پايان هم اگر بروز كرد باز همانقدر نامرئي بود كه چندش آور نبود و هم اينكه هدفش «سرچشمه» بود نه رهگذراني كه در طي اين فيلم نسبتن طولاني برخورد داشت، در حاليكه لااقل مي توانست در يك موقعيت تصميمي بگيرد كه هم دروغ نگفته باشد و هم بخشي از حقيقت را سانسور كرده باشد بعبارت امروزي دروغ نگفته فقط بازي كرده با كلمات اما در واقع انتقام ديگري را از كس ديگري مي گرفت كه اين حس را در اثار «پولانسكي» نمي توان مشاهده كرد، حتي در فيلمي مثل «چاقو در آب» كه همه چي براي يك انتقام آماده بود باز در نهايت داستان در حد روايت «قرباني»ها باقي ماند .
سوم)
فيلم «مستاجر» و «بچه ي رزماري» را هم مي توان در همين چارچوب تحليل كرد، اينكه دو مرتبه «مستاجر» از پنجره مي پرد پائين، دفعه ي اول دقيقن بخاطر شرايط و تحميل هايي ست كه اطرافيان يك نفر را تا چنان مرزي از جنون و بي اعتمادي – حتي به دوستي مثل استلا – سوق مي دهند است و هر قدر شخصيت فيلم – بخوانيد سوژه – نجابت به خرج مي دهد و سكوت مي كند ، اطرافيان بيشتر پيش مي آيند و تحميل ها تا حدي كه فرد را به يك برده يا مصرف كننده ي وابسته ي مطلق تنزل دهند اين پيشروي ادامه خواهد داشت . اتفاقي كه براي مستاجر اول هم افتاده بود
اما دفعه ي دوم بنظر دو بعد دارد، اول لذت «تجربه ي رهايي از درد سوژگي» و دوم انتخابي در يك موقعيت مرزي، انتخابي كه با اين جمله كامل مي شود : «من سيمون شول نيستم من … هستم»
در بچه ي رزماري اما شخصيت منفعلانه عمل مي كند، شايد تركيبي از ناباوري اجتماع تا موقعيت شخصي – زن بودن و مادر بودن – در سكانس پاياني و تصميم گيري در مورد آن موقعيت موثر بود در حاليكه صحنه جوري طراحي شده بود كه لااقل بخاطر «رهايي از سوژگي» و «تحميلي» كه شده بود انتظار مي رفت از كارد استفاده كند اما بطرز ديگري عمل كرد
شايد همين پايان هم بود كه مدت ها كارگردان را در معرض اتهامات مختلف قرار داد، اتهاماتي كه پيش از ساخت اين فيلم در حد زمزمه بود ناگهان موجي رسانه اي شد.
* مطلب مربوط به مگامايند (كله كدو) را مي توانيد از اينجا بخوانيد:
http://tirehgan.persianblog.ir/post/12
پا نويس اول:
تو كارهاي رپ جديد يك بخش از ترانه ي «كلمه ي عبور» كار مشترك از رضا پيشرو و ابليس و صادق – كلن كارهاي گروه كاغذ رو از دست ندين – رو اينروزا خيلي زمزمه مي كنم.
مي دونين كه رپ خودش وزن نداره واسه همين اينكه گوش كنين تا اينكه بخونين خيلي توفير داره
كلن آهنگ هاش هر كدوم خوانش خاص خودشونو دارن ، اين لينك دانلودش:
پ ن دوم:
براي حفظ اين وبلاگ – پرشين بلاگ – برخي كلمات يا لينك ها را حذف كرده ام اما در وردپرس كامل آپلود مي كنم، در بلاگفا اصلن لود نمي كنم چون هنوز معتقدم متن هاي من در آن وبلاگ كاملن حقوقي يا فلسفي (آكادميك) است يا اشعار خنثي پس دليلي براي فيلتر شدن نداشت، پس نه حذف مي كنم نه آپلود مي كنم نه درخواست مي دهم براي رفع چرا كه واقعن نمي دانم كدام متن مورد دارد!!
اصلن ما پرشيني شديم ديگه (قابل توجه نگار و بقيه بچه هاي پرشين! پرچم بالاس البته واسه من يه ذره منفعلانه!!!)
پ ن سوم:
سايه ي شيطان بدرقم زندگي ام را سياه كرده ، مفهوم متجسم «بختك» را دقيق فهميدم يعني چه. برام انرژي بفرستيد بتونم بفرستمش به درك .
واژه هاي شما