نگاشته شده توسط: امير | ژوئیه 13, 2012

مفهومي متناقض – از ديروز تا هميشه پولانسكي – سارتر

اين چند روزي كه گذشت ، روزهاي آزار بود و نفرت

عقده گشايي، خودخواهي ، بي مسئوليتي، پليدي و اين اصل اساسي كه «همه مقصرن بجز من» رو به خوبي لمس كردم و زجر كشيدم و البته مصمم شدم به خيلي چيزا سر و سامون بدم مخصوصن روابطم با دور و بري هام كه خوب بحثي ست شخصي اما مهمترين تصميم عمومي اين بود كه دوباره خواستم بنويسم  وبلاگ هام رو به روز كنم و اندكي در مورد اتفاقاتي كه در اعماق فكر و ذهنم مي افتد و عجيب بطور مداوم تكرار مي شود اندكي بنويسم

براي اين نوبت و براي شروع سه تا فيلم از رومن پولانسكي – كارگردان محبوب من – يك فيلم ايراني – بعبارتي فيلم فارسي – يك موزيك ايراني، و يكي دو مفهوم «فلسفي» كه فلش بك هاي مداوم اين روزاي ذهنم بود، با شما شريك مي شوم و البته بيش از هر چيز انتظار دارم تحليل متقابل دريافت كنم تا بشه بيشتر به اين افكار پراكنده سر و سامان داد .

اول)

خيلي بچه بودم، انقدر كه يادمه همه جا روشن بود و اميد انقدر زياد بود و آدم ها انقدر اميدوار و اميد دهنده كه لازم نبود دو ماه خودتو حبس كني تا يه ذره بتوني سرپات واستي، بشيني كتاب بخوني، بنويسي، به عشق فكر كني، ته دلت احساس تپش كني و حركت كني براي تغيير – بلكه تحول – …. تازه بعد اينهمه زحمت يهو يك پرونده بدن دستت، عكس پشت خوني و خنجر هاي آشنا داخلش

كه تف بندازي به هرچي اعتماد و اطمينانه، كه تف بندازي توي هر چشمي كه با نگاه مستقيم به چشات اطمينان ميده ، كه تف بندازي روي هر چي «مقدس نما»ست و تف بندازي روي هر كي قبولشون داره ….

بگذريم …. هنوز انقدرا آدماي كثيف زياد نشده بودن كه با هر كي برخورد مي كني، پشتت بلرزه كه مبادا جايي براي خنجر تازه نداشته باشي …. يكي از همون روزاي «درخشان» وارد اتاقي شدم كه شب قبل عده اي از جووناي فاميل – شايد هم سن امروز من يا كوچكتر – دور هم جمع شده بودن تا خلاف كنن (!)

خلاف اونروزا هم اين بود كه يا «كونگ فو» آموزش ببين يا «ويدئو» اجاره كنن و فيلم ببينن {چه بي كلاس!!!}

تو خلاف اول ما بچه ها هم مجاز بوديم وارد شيم اما در دومي خير، بلكه فرداي اونروز يك سري فيلم هاي خانوادگي مجاز بوديم ببينيم تا شب كه بقول اونروزها «دستگاه» رو بقچه پيچ كنن و ببرن پس بدن

اونروز اما من بودم و يك فيلم و فضولي هاي خاموش درونيم

اسم اون فيلم فارسي «پشت خنجر» يا «پشت و خنجر» بود

مثل اغلب فيلمفارسي ها داستان حوالي كافه و شهر نو و كاباره مي گذشت و كارگردان و بازيگرش «ايرج قادري» بود، از داستان فيلم خيلي كم يادمه اما انقدر يادمه كه اونروز دو يا سه بار با افراد مختلف نشستم و ديدم و در اين بين يكي از فاميل هايي كه بي چاك و دهن تر بود برگشت گفت : «عجب جنده ي مشتي اي بود!»

اين تركيب و اين فيلم مدت ها توي ذهن كودكانه و فضاي سنتي ي اون روزاي ذهن من مرور و هر بار به تناقض مي رسيد و ارور مي داد(!)  و مثل اغلب سوال هاي دوران كودكي و نوجوانيم يا مطرح نمي شد و يا پاسخي در خور پيدا نمي كرد، مشتي بودن اساسن لباسي بود كه نمي شد به قامت يك «جنده» پوشاند، مثل اينكه بگي «ظرف ها رو شستم طوري كه مثل «خوك تميير» شده !»

سال ها گذشت و هر بار كه از در خونه ي «روسپي ي مشهور شهر» رد مي شدم اين تركيب متناقض و عذاب آور زنده ميشد ( داخل پرانتز شايد اولين گره هايي كه ازين تركيب باز شد از همين جا بود ، از همكاسي شدن من و برادر اين خانم تا زماني كه درس را ول كرد و دوستي ي محدود سال ها بعد كه ياد گرفته بودم جواب سوال هام رو خودم پيدا كنم … بماند كه زندگي اثبات كرد جواب خيلي هاش اشتباه بوده اما اون سال ها راضي بودم و گاهي سر درگم گاهي نا اميد!)

سال ها گذشت تا دوران دبيرستان كه انقدر سوال و مسئله و فكر و استرس از تغيير نظام آموزشي گرفته تا كنكور پيش دانشگاهي و دانشگاه و غيره داشتم و داشت نسل من كه اساسن فكر كردن را بايد ميگذاشت كنار و جاده اي مشخص را طي مي كرد  بدون فرصتي كه هر توقفگاهي خطري بود براي عقب افتادن از قافله، خطراتي كه مداوم تكرار ميشد توسط معلم هايي كه قابل قبول بودن …. بگذريم سال ها گذشت و جاده اي كه مشخص شده بود به ميدان انقلاب رسيد و گذر از كناز فروشنده ي دستفروش كتاب و جذبه يك عنوان و  دوباره فلاش بك به همه ي آنچه كه گذشته بود:

«روسپي بزرگوار » نمايشنامه اي از «ژان پل سارتر» به اندازه ي كافي كوتاه، گويا، زيبا و روان ترجمه شده بود كه ذهن هجده سالگي ام را به سمت مفاهيمي چون «اگزيستانسياليسم» ، «وجود» ، «ماهيت» «بودن و شدن» و هر آنچه با نام «سارتر» مي شود يافت، سوق دهد … عجيب تناقضي بود براي ذهني رشد يافته در شهري «سنتي» و درگير «شوك فرهنگي» ورود به شهري كه در آن روزها تركيبي تاريخي از «سنت» تا «پست مدرنيسم» را مي توانستي در هر يك از «واحدهاي انساني» و «اجتماعي»ش رديابي كني – از حرف تا عمل ، از شهرك غرب تا نارمك – همه كس، همه جور شاخصي حمل مي كرد و تو مجبور بودي بيشتر بشناسي و آناليز كني و در دريايي از تناقض شنا كني به اميد ساحلي كه نمي داني كدام طرف و چه شكلي ست … البته هنوز سال ها بايد مي گذشت تا اولين «گاز وحشتناك كروكوديل» متوجهت كند كه اين درياي آرام در اعماق مردابي خاموش است با چشم هايي كه تو را رصد مي كنند و نيلوفرهاش در اغلب موارد گل هاي زيبايي اند تا پا بگذاري درون مرداب و طعمه اي باشي براي طعمه گذارنده!!

باري من كه نه طعمه ي خوبي بودم  نه طعمه گذار خوبي شدم در تمام اين سال ها يا تماشاگر بودم يا در حال فرار و آنچه در پي اش بودم «سوراخ موش»ي كه البته نه مستحكم بود نه كنجكاوي ها و اعتماد هاي نه  چندان درستم گذاشت يك جا ماندگار باشم …. با اينهمه تماشاگر بدي نبودم و در اين بين با يك مفهوم اساسي بر خورد كردم و اون موقعيت يا موقعيت هايي بود كه يك انسان بايد تصميمي مي گرفت كه پس از آن ماهيتن تغيير مي كرد .

مرزي كه از يك «بود» به يك «شد» تغيير مي كني، اصطلاحي كه استاد «ملكيان» براي آن ترجمه ي»موقعيت مرزي» را مي پسندد.

لحظاتي تاريخي در زندگي كه حتي اگر «هيچ» تصميمي نگيري ، باز در حقيقت «تصميم گرفتي» كه تصميم نگيري …. و اين يعني اختيار در انتخاب … اين از خصوصيات نمايشنامه اي چون «روسپي ي بزرگوار» و فيلمفارسي «پشت و خنجر»  – و همچنان كه در بررسي «انيميشن مگامايند (كله كدو)» * اشاره شد – و اين در ساير نوشته هاي «سارتر» ، «كافكا» ، «برشت» و … نيز قابل رديابي ست – كه معمولن شخصيتي را انتخاب مي كنند كه «اجتماع» به شدت قضاوت منفي روي شان دارد اما «موقعيت مرزي» جوري بوجود مي آيد، در زمانه اي كه قابل درك و لمس است و مي تواني خود را در آن موقعيت تصور كني و تصميم بگيري  يا ساير شخصيت هايي كه مي شناسي را تصور كني و حدس بزني چه خواهند كرد و بعد ادامه بدي داستان را بخواني و ببيني آن آدم منفور – از نظر اجتماع آن روز و آن تاريخ – چطور رفتار مي كند و تبعات آن تصميم برايش چيست؟ و چه در انتظار او و سايرين است؟

دوم)

فيلم «تس» از آثار كلاسيك رومن پولانسكي مثال خوبي براي موارد گفته شده ست، سعي مي كنم اندكي در موردش حرف بزنم تا هم موضوع لوث نشود – براي آن ها كه نديده اند و هم تا حدي موضوع بازنموده شود

فيلم در جامعه ي روستايي انگلستان روايت مي شود و در زمانه اي كه هنوز «اشرافيت» و القاب اشرافي اعتباري دارند اما بورژوازي و صنعت هم دارد كم كم رخنه مي كند، «تس» نام دختري است در مركز روايت كه مدام در «موقعيت مرزي» قرار مي گيرد و هر بار بايد «انتخابي» داشته باشد ، انتخاب هايي كه اساسن در وجودش تاثير دارند و هر بار بايد چند فاكتور را در نظر بگيرد: كار ، فقر خانواده ، موقعيت طرف مقابل ، رفع مشكل هاي قبل ، …. و در نا خودآگاه ارضا حس انتقام و تعالي ي دروني و آرامش بعد از تصميم ….

شايد اگر كسي بجز «پولانسكي» در مقطعي غير از آن بود مي توانست پايان را جور ديگري – منظور غير تراژيك است – رقم بزند و يا مثل سينماگران اخير پايان را به ذهن بيننده واگذار كند اما پولانسكي همان چيزي كه براي امثال «تس» در عالم واقع رخ مي دهد را نشان مي دهد تا منتقد باشد و فراري !! آنقدر كه براي دريافت جايزه اسكار هم نتواند وارد سرزمين فرصت ها شود!!

در تصميم گيري هاي «تس» يك نكته حائز اهميت است، حس انتقامجويي همواره در پس زمينه اي بود نامرئي كه به خوبي با «صبر و اميد» كنترل مي شد و در پايان هم اگر بروز كرد باز همانقدر نامرئي بود كه چندش آور نبود و هم اينكه هدفش «سرچشمه» بود نه رهگذراني كه در طي اين فيلم نسبتن طولاني برخورد داشت، در حاليكه لااقل مي توانست در يك موقعيت تصميمي بگيرد كه هم دروغ نگفته باشد و هم بخشي از حقيقت را سانسور كرده باشد بعبارت امروزي دروغ نگفته فقط بازي كرده با كلمات اما در واقع انتقام ديگري را از كس ديگري مي گرفت كه اين حس را در اثار «پولانسكي» نمي توان مشاهده كرد، حتي در فيلمي مثل «چاقو در آب» كه همه چي براي يك انتقام آماده بود باز در نهايت داستان در حد روايت «قرباني»ها باقي ماند .

سوم)

فيلم «مستاجر» و «بچه ي رزماري» را هم مي توان در همين چارچوب تحليل كرد، اينكه دو مرتبه «مستاجر» از پنجره مي پرد پائين، دفعه ي اول دقيقن بخاطر شرايط و تحميل هايي ست كه اطرافيان يك نفر را تا چنان مرزي از جنون و بي اعتمادي – حتي به دوستي مثل استلا – سوق مي دهند است و هر قدر شخصيت فيلم – بخوانيد سوژه – نجابت به خرج مي دهد و سكوت مي كند ، اطرافيان بيشتر پيش مي آيند و تحميل ها تا حدي كه فرد را به يك برده يا مصرف كننده ي وابسته ي مطلق تنزل دهند اين پيشروي ادامه خواهد داشت . اتفاقي كه براي مستاجر اول هم افتاده بود

اما دفعه ي دوم بنظر دو بعد دارد، اول لذت «تجربه ي رهايي از درد سوژگي» و دوم انتخابي در يك موقعيت مرزي، انتخابي كه با اين جمله كامل مي شود : «من سيمون شول نيستم من … هستم»

در بچه ي رزماري اما شخصيت منفعلانه عمل مي كند، شايد تركيبي از ناباوري اجتماع تا موقعيت شخصي – زن بودن و مادر بودن – در سكانس پاياني  و تصميم گيري در مورد آن موقعيت موثر بود در حاليكه صحنه جوري طراحي شده بود كه لااقل بخاطر «رهايي از سوژگي» و «تحميلي» كه شده بود انتظار مي رفت از كارد استفاده كند اما بطرز ديگري عمل كرد

شايد همين پايان هم بود كه مدت ها كارگردان را در معرض اتهامات مختلف قرار داد، اتهاماتي كه پيش از ساخت اين فيلم در حد زمزمه بود ناگهان موجي رسانه اي شد.

 * مطلب مربوط به مگامايند (كله كدو) را مي توانيد از اينجا بخوانيد:

 http://tirehgan.persianblog.ir/post/12

 پا نويس اول:

 تو كارهاي رپ جديد يك بخش از ترانه ي «كلمه ي عبور» كار مشترك از رضا پيشرو و ابليس و صادق – كلن كارهاي گروه كاغذ رو از دست ندين – رو اينروزا خيلي زمزمه مي كنم.

 مي دونين كه رپ خودش وزن نداره واسه همين اينكه گوش كنين تا اينكه بخونين خيلي توفير داره

 كلن آهنگ هاش هر كدوم خوانش خاص خودشونو دارن  ، اين لينك دانلودش:

كلمه عبور – پيشرو ابليس

پ ن دوم:

براي حفظ اين وبلاگ – پرشين بلاگ – برخي كلمات يا لينك ها را حذف كرده ام اما در  وردپرس كامل آپلود مي كنم، در بلاگفا اصلن لود نمي كنم چون هنوز معتقدم متن هاي من در آن وبلاگ كاملن حقوقي يا فلسفي (آكادميك) است يا اشعار خنثي پس دليلي براي فيلتر شدن نداشت، پس نه حذف مي كنم نه آپلود مي كنم نه درخواست مي دهم براي رفع چرا كه واقعن نمي دانم كدام متن مورد دارد!!

اصلن ما پرشيني شديم ديگه (قابل توجه نگار و بقيه بچه هاي پرشين! پرچم بالاس البته واسه من يه ذره منفعلانه!!!)

پ ن سوم:

سايه ي شيطان بدرقم زندگي ام را سياه كرده ، مفهوم متجسم «بختك» را دقيق فهميدم يعني چه. برام انرژي بفرستيد بتونم بفرستمش به درك .

پيش درآمد:

نمي دانم اينبار «انسداد» سايت وردپرس را گشايشي دوباره خواهد بود يا نه؟! علي ايحال مني كه نه اهل مبارزه ي سياسي به معناي متعارف آن هستم و نه وبلاگم محتواي آنچناني دارد ، تصميم گرفتم دوباره «باز جويم روزگار وصل خويش» و به همان اولين وبلاگ وطني اي كه ساخته بودم – پرشين بلاگ – بازگردم .

وبلاگ تيره گان ، اول بار در پرشين بلاگ و در اين آدرس http://tirehgan.persianblog.ir
در روز 13 تير سال 86 ، روز جشن تيرگان متولد شد، و امروز پس از حدود چهار سال دوباره بازگشتم به همان وبلاگ و اين بار با مطلب زير:

نگاهی از منظر فلسفه سیاسی به یک انیمیشن – مگا مایند Megamind

منتظر ديدار همه تون هستم اونجا

دوستتون دارم و براتون آرزو مي كنم سالي پربار و سبز و خاطره انگيز

نگاشته شده توسط: امير | ژانویه 3, 2011

ارتباط و استعذاب (!) – يك

اپيزود اول:

در حال قدم زدن هستي و غرق در افكارت ، با خودت مرور مي كني كه :

» چقدر خوب شد كه انسان آفريده شدم، زندگي در اجتماع طعم شيرين با هم بودن و همسود بودن ، مهرباني كردن و مورد مهرباني قرار گرفتن، دوست داشتن و دوست داشته شدن، همه و همه مفاهيمي ي كه فقط در جامعه ي انساني ميشه لمسش كرد.»

غرق در افكارت هستي و كمي از ايستگاه سرويس رد شدي

به خودت مي ياي و بر مي گردي، هنوز يك قدمي برنگشتي كه يك جوون «قول تشن»، با تيشرت سياه چسبون و ماهيچه هاي وزغ گونه بهت تنه ميزنه، هنوز خودتو جمع و جور نكردي، بد و بيراه هاش شروع ميشه …..

اپيزود دوم:

انگار خيلي زودتر از هميشه رسيدي، هنوز بقيه ي همكارها نرسيدن دم ايستگاه، وقت مناسبي ي براي سيگار دود كردن و فكر كردن به اينكه زندگي در «اجتماع» گاهي تلخي هايي هم داره اما در كل طبق نظريه ي «دوركهايم» و «پارسونز» كاركردهاي مثبتش خيلي بيشتر از تلخي هاش هست، پس با وجود اينكه گاهي اعصابت خرد ميشه اما باز بايد خوشحال بود از اينكه در اجتماع زندگي مي كنيم .

همكار ها مي رسن و با نگاهي كه معناي «فحش خوار – مادر» داره بهت مي فهمونن كه سيگار كشيدن كار خوبي نيست ! سيگار رو خاموش مي كني و ادكلن به مقدار كافي ميزني به لباست تا بوي اين «فحش خوار – مادر» – { سيگار} – كسي رو آزار نده، سرويس از منتها عليه سمت چپ خيابون با مهارت خاصي پرتاب ميشه به سمت راست خيابون و صداي بوووووووق ممتد و دعا و ثنا هاي مشمئز كننده (!) لذت زندگي در «اجتماع» رو دوباره يادآوري مي كنه و با صداي جيغ لنت ترمز سرويس آماده ي ورود به اين اژدهاي درب و داغون آهني ميشي .

اپيزود سوم:

در اجتماعي كه زن ها حق ارث و ديه و حضانت و طلاق و چند همسري و غيره و غيره ي برابر با مردها ندارن امّا از حق اول سوار شدن ،‌ حق لبخند راننده ، حق پر كردن صندلي هاي خالي با بچه هاي كوچك ، حق ممانعت از نشستن مرد در صندلي ي خالي ي كناري و حق جابجا نشدن دو خانم با صندلي ي خالي ي اضافه ، به طور كامل برخوردار بوده و واي به روزي كه «عقده هاي جنسي ي كودكي»ي راننده هم ارضاء‌نشده باقي مونده باشه !

طبق معمول به عنوان آخرين نفر سوار ميشي و در رو با احتياط تمام مي بندي تا مبادا لبخندي كه با ورود آقايان تبديل به اخم شده، توأم با غر و لند راننده هم بشه
تك تك صندلي هاي تكي را رصد مي كني، چه زود خواب شان مي برد خانم هاي سرويس، تو هم خوابت مي آيد و در دل با خود زمزمه مي كني كه كاش ميشد اين يكساعت را خوابيد اما حيف كه تمام صندلي ها ي خالي كنار خانم هاست يا بچه هاي چند ساله روي شان نشسته يا خوابيدن، خوشبختانه صندلي ي كنار راننده هنوز خالي ي اما انگار توجهت به صندلي ي خالي ي كنار راننده به مذاق «بيمار جنسي»ي پشت قربيلك {فرمون} – راننده – خوش نمي ياد و سريع در آينه اخم ها را در هم مي كشد، ترش مي شود، تلخ مي شود ، گس مي شود تا مي شنود كه «ميشه اينجا بشينم» فرياد بر مي آورد كه «نع! حراست گفته اينجا نشستن ممنوعه!»

اپيزود چهارم:

ايستگاه بعد، دو زن و يك مرد ميانسال با ظاهري آراسته و نون بربري به دست سوار مي شن، تو هنوز سر پا ايستاده اي و مزاياي «اجتماع» و «زندگي ي انساني» رو مرور مي كني.
دو بانو و يك آقا از كنارت عبور مي كنن، زن ها زود مي نشينن سر جاهاي خالي اما عربده ي مرد متشخص و خوش پوش بلند مي شود كه:

«هاي خانوما، وردارين بچه هاتونو، اين حق (!) منه كه بشينم روي صندلي، آدم انقدر خودخواه و بي مسئوليت، اين چه وضعي ي هر روز درست كردين، مثلن اسمتون شده كارمند ….»

در كسري از ثانيه چند صندلي ي خالي ، همچون جزاير يخي ي قطب شمال ، سر بر مي آورند و تو هم به حقت (!) ميرسي در حاليكه فقط دو سه ايستگاه تا مقصد باقي ست.

چرت زدن در سرويس هم از اون لذت هايي ي كه فقط بايد كارمند باشي تا بدوني چيه، مخصوصن وقتي مسير طولاني باشه و پر ترافيك، اما اين لذت مي تونه به «زهر مار» تبديل بشه وقتي مسير كوتاه باشه يا راننده ؛ راننده نباشه و هي مدام ترمز كنه و بوق بزنه يا هم كه …… » دينگ دينگ – دينگ دينگ» !! آخ خدا باز يادت رفته اين «ماس ماسك» رو سايلنت كني، چه سر درد بدي مي گيري اينوقتها ، اما خوب ديگه درد اعتياد به تكنولوژي توأمان با حس كنجكاوي و اندك غم ارتباط مجبورت مي كنه تا از هزار توي ناكجاباد شلوارت با هزار بدبختي گوشي رو در بياري و كد عبور بدهي و مسيج را باز كني و ببيني كه يكي كه نمي دوني كيه و از كجا سر و كله ش پيدا شده ازت پرسيده «حالت خوبه و سالم رسيدي يا نه؟؟!؟»

تنها بهانه ي خوبي ي كه اندكي به خودت ناسزا بدي و براي بار هزارم با خودت عهد ببندي كه ديگه نديده و نشناخته شماره ندي يا اينكه حالا كه آدم بشو نيستي اون خط ايرانسلي كه يكساله گرفتي ديگه راه بندازي و ….. اوه صندلي! همون صندلي ي ممنوعه! هموني كه حراست گفته به هيچ عنوان هيچ كارمندي روش حق نداره بشينه ديگه ! الان پر شده ! از آقاي متشخص ِ نون بربري به دست ِ كناري مي پرسي :

«اين خانوم كي سوار شد؟»

و جواب مي شنوي كه :

» ايشون مسافر ايستگاه آخر هستن و هميشه روي همون صندلي ميشينن! چطور شما مسافر اين خط هستي و نمي دوني اينها چطور مزاحمت ايجاد مي كنن! بارها به مسئول سرويس ها گزارش داديم كه درست نيست اين خانوم با اين وضع حجاب بشينه روي صندلي ي جلو و قاه قاه بخنده با راننده! مخصوصن كه هر روز صبح نوار مي ياره ميده به راننده اونم چي نوارهاي غير مجاز !»

جواب ميدي كه:

«آخه من خوابم سنگينه و خيلي ازين مسائل هم بنظر من خيلي شخصي ي ديگه، البته قبل از اينكه شما تشريف بياري و صندلي ها رو خالي كني ، من از راننده اجازه گرفتم كه بشينم گفت حراست گفته به هيچ عنوان نبايد كسي رو اين صندلي بشينه ولي خوب تا حالا مزاحمتي غير اين برام نداشتن و مخصوصن كه اغلب خوابم و اولين باري ي كه اين خانوم رو ميبينم »

آقاي متشخص با چشم هاي گرد شده گفت :

«نذاشت بشيني و تو هم چيزي نگفتي؟؟؟ واقعن كه! اگه من بودم شرتش رو پرچم درست مي كردم ميذاشتم سر آنتن راديوش!! آقا جان انسان بايد از حق خودش دفاع كنه! بايد به زور چنگ و دندون حقت رو بگيري! …. »

و تو دلت ميسوزه، به حال حق انسان ، به حال خودت ، و به حال اجتماعي كه مفهوم «حق انسان» به «صندلي ي اتوبوس» تقليل پيدا كرده و در ناخودآگاهت مفهوم حق رو در نوشته هاي قرن 17 به بعد اروپا مرور مي كني ، به ياد «قرارداد اجتماعي ي روسو» و «رساله ي آزادي ي ميل» مي افتي و جايگاه مفهوم حق در ادبيات انقلاب 1789 فرانسه و اندك اندك ذهنت معطوف انديشه هاي شرقي ميشه كه ….. «دينگ دينگ – دينگ دينگ»

اپيزود پنجم:

«اكه هي» باز هم مسيج داري، همون غريبه ي تازه آشناست كه نوشته :

«پس چرا جواب نميدي ، نگرانت شدم»

عجب! بالاخره يكي توي اين دنيا نگرانت شده، اما تو كه نمي دوني كيه و چيكار داره اما خوب جوابش رو ميدي كه از نگراني در بياد ….

ادامه دارد

نگاشته شده توسط: امير | دسامبر 16, 2010

نمي خواهم باورش را

خبر كوتاه بود و گويا ، وقتي تازه پلك هايم را گشوده بودم

انفجار انتحاري ، حمله ي تروريستي ، عمليات استشهادي ، كشتار ، انتقام، يا هر واژه ي مقدس يا نامقدس ديگري كه مي خواهيد برآن نام بگذاريد

اما در كجا؟

در جنوب ايران !

باورش سخت بود، اما اغلب شبكه ها و سايت ها خبر اول شان همين بود .

براي خودم صورتبندي كردم قضيه را،

گاه خود را به جاي مهاجم گذاشتم و تحقير شدم و عطش انتقام را لمس كردم؛

گاه خود را در جاي مومني گذاشتم كه براي مراسمي مذهبي «لبيك» گفته ست؛

گاه جاي حاكمان قدرتمند ؛ گاه زحمتكشان بي قدرت .

هر چند تا تئوري ي سياسي مي دانستم از ترور و تروريسم مرور كردم، اما نمي خواهم باورش كنم

مي ترسم باورش كنم چرا كه خوب مي دانم ميل به خشونت را

ميل نهفته به خشونت، پنهان شده در هزار توي روابط و مناسبات بين ما ايراني هاي امروز

نشانه هايش را در هر ارتباط كوچك مي شود ديد،

در هر «من مي گويم» ، در هر «بايد» ، در هر «مي توانم» ، در هر من/او ، در هر ما./ديگري ، در واژه واژه هاي ما خشونت پنهان است،

و من مي ترسم از روزي كه خشونت عريان شود .

عطش خشونت كي در ما فروكش مي كند ؟!

كدام سيستم اقتصادي – اجتماعي در بستر خشن شكوفا مي شود ؟!

اين جهان خشن، كي روي صلح و آرامش را خواهد ديد؟!

مي ترسم وقتي به همسايه هاي شرقي و غربي ي كشورمان فكر ميكنم،

نمي خواهم باورش را اما چاره اي نيست، دنياي خشن وجود دارد !

پانويس:

شب عاشورا، در محله اي به شدت مذهبي قدم مي زنم و دسته هاي مذهبي را تماشا مي كنم،

عده اي به انتظار نشسته اند زمان تقسيم نذري را كه احتمالن خورشت قيمه است، مسير ايستادن شان نظرم را جلب مي كند

صف مورد نظر با نرده هاي آهني، درست به اندازه ي يك نفر، آهنكشي شده است.

تنها از يك طرف مي شود وارد شد، نذري را گرفت، و از طرف ديگر خارج شد .

نا خودآگاه ذهنم معطوف تمام ميدان هاي شهر مان مي شود، دور تمام ميدان هاي شهر نرده ي آهني دارد .

و بعد ذهنم متوجه ي نظريه هاي علوم اجتماعي مي شود،

شاخص هاي كاهش سرمايه ي اجتماعي:

طلاق – خودكشي – اعتياد – …. – و نرده كشي ي خيابان ها و پارك ها !!

نگاشته شده توسط: امير | نوامبر 21, 2010

گل داد و مژده داد

يك .

مدتي است ذهن و فكرم درگير «لغزش پاندول وار» و مداوم فكري و عملي ي اغلب جوانان و حتي پختگان جامعه مان بين دو سر انتهايي ي «سياست زدگي» و «هيجان زدگي» است .

دو .

سال گذشته در جريان مبارزات انتخاباتي خرداد ماه، در پست «مبارزه – مقاومت – زندگي» ، مطالبي پيرامون ارتباط هويت جمعي با مبارزه و مقاومت نوشته بودم، آن روزها از اتفاقات بعدي بي خبر بودم اما آنچه در يكسال پس از آن نوشته رخ نمود، دوباره ضعف تئوريك و عدم آشنايي با اصول اوليه ي سياست و علوم اجتماعي تك تك شهروندان اعم از موافق و مخالف و اصلاح طلب و برانداز و محارب و هكذا ، در سطح مياني ي اجتماع مان را مشخص نمود .

سه .

البته اين نكته را نبايست از نظر دور داشت كه علاوه بر مسائل تئوريك ، طبقه ي متوسط مان از نبود فضاي تجربه ي عمل جمعي و سياسي نيز رنج مي برد، البته در يك تحليل منطقي نبايد همه چيز را به فضاي سياسي نسبت داد بلكه در مقاطعي كه شرايط مطلوب نيز موجود بوده است رغبتي براي كسب چنين تجربياتي در بين اكثريتي از افراد جامعه وجود نداشته است .

چهار .

هر چه بيشتر در موارد دو و سه تأمل مي كنم، و هر چه اين ليست را در ذهن افزايش مي دهم، علت را در گزينه ي يك مي يابم

حركت مداوم در يكي از دو سر طيف «سياست زدگي» و يا «هيجان زدگي» ، بجاي حركت در بخش هاي مياني ي طيف، شرايطي را ساخته است كه يا با چشم هاي بسته در روشنايي روز قدم مي زنيم و يا با چشم هاي كاملن باز در تاريكي ي مطلق مي خوابيم!!

روزي چنان هيجان زده در ميانه ي ميدان سياست جولان مي دهيم و عربده مي كشيم ، گويي دستمال جادويي ي سياست را يافته و بر چراغ جادو كشيده اند و خود در نقش «غول چراغ» كوچكترين انتقاد به مردان سياست را با شديدترين كلمات و محكمترين برچسب ها منكوب مي كنند . چنان از سياست داد سخن مي دهند، و در وبلاگ ها و سايت هاي اجتماعي تحليل هاي سياستمداران دست چندم را چنان بلغور ، بل قي مي كنند كه گويا چشمه ي جاودانه ي زندگي را يافته اند !

روز ديگر، چنان سياست زده ، بر سياست و سياستمدار، لعن و نفرين مي فرستند و در لاك بي عملي ي سياسي فرو مي روند كه انگار چشمه ي آب حيات با هر نوع تفكر و عمل و حتي حرف و بحث سياسي براي هميشه خواهد خشكيد !!

پنج – بجاي پانويس .

در پست قبل، عكسي از يك پاتوق گذاشتم، پاتوقي كه هر روز خزان زده تر مي شود و هر روز كه بعد از ناهار يك روز پركار به دود سيگار و آواي موسيقي پناه مي برم مي تواند آخرين روز باشد و اين بيشتر فضاش را خزان زده مي كند .

حال فكرش را بكن كه در عالم خودت غرق افكار و دلتنگي هاي پائيزي ات هستي كه ناگاه چشمت به غنچه ي نارس مقاومي مي افتد كه در پيشاني ي بوته اي خشك، چون خال «بوگام داسي» -رقاص معابد هند – جلوه نمايي و دلبري مي كند و ترا غرقه در شعر «نازلي» شاملو مي كند و بي اختيار به زمزمه ات وامي دارد كه :

» …. گل داد و مژده داد
زمستان شكست و رفت .»

بي اختيار گوشي ي موبايل را در مي آوري و عكس هاي زير را از خال هندوي پائيز شكار مي كني، ببينيد:

و در آغاز هفته پس از چند روز تعطيلي وقتي دوباره مهمان «بوگام داسي» مي شوي ، مي بيني كه «خال»ش شكفته و جلوه نمايي مي نمايد

سه تا عكس آخر را هم ببينيد خالي از لطف نيست، همان غنچه سه روز بعد به گلي زيبا تبديل شده بود!

آن غنچه پشت پائيز را شكست، ديگر بهار را انتظار نمي كشم كه » گل داد و مژده داد، زمستان شكست و رفت»

نگاشته شده توسط: امير | نوامبر 5, 2010

ماهي كه گذشت

بعد از مدتي وقت شد سري به اينجا بزنم

چقدر اظهار محبت دوستان مجازي به آدم لذت ميده، كلي هم كامنت نديده داشتم

واقعن كه در اين مدت مدام فكرم اينجا بود

پائيز دوباره رسيد اما در اين مدت،

پائيزي كه عده اي «فصل عشاق» مي خوانندش و براي من اما فصل لرز و نفرت و سختي ست

روزهايي كه گذشت اما در آغاز اين فصل زرد، روزهاي خوبي بود، يك ماه آغازي ي اين فصل مدام در خانه ماندم

آنطور كه هميشه دوست داشتم زندگي كردم، شب ها تا سپيده دم بيدار ماندم به كارهاي درسي رسيدم

صبح ها تا «لنگ ظهر» خوابيدم، بيدار شدم، آشپزي كردم، كتاب خواندم و مدام چاي و قهوه خوردم و البته «قهوه تلخ» نوشيدم!

تعطيلي ي خوبي بود، ورود پائيز را متوجه نشدم، درخت انجيرم دوباره زرد شده است و در انتظار هرس

اين عكس را تقديم همه ي دوستان

اميد كه در دل پائيز دل هاتان سبز و بهاري باشد

پ ن 1 – عكس بالا پاتوق ظهرهاي من هست، بعد از ناهار ، در وسط يك روز پر كار، سيگار با چاشني ي محسن نامجو و كيوسك در چنين فضاي پائيزي بسيار دلچسب است، مخصوصن اگر نم باراني هم بزند.

پ ن 2 – كار درس خيلي سخت و كند پيش ميره برام انرژي مثبت بفرستيد (به قول خودمون دعا كنيد!)

پ ن 3 – تغيير و تحولاتي در پيش است ، اميد كه مثبت باشد .

باز هم منتظرتان هستم.

تا بعد

بعد نوشت :

امروز چشمم به مطلبي افتاد كه در پاسخ به دوست شاعري در مورد پائيز نوشته بودم، ديدم بي مناسبت به حال و هواي اين پست نيست، تصميم گرفتم اينجا تكرارش كنم:

پائيز زيباست

خش خش برگ هاش و رنگارنگي و خيسي اش

دست در دست يار

…بي دغدغه در پيچ پارك جنگلي طالقاني

پائيز زشت نيست

مقدمه ي زشتي ست

مقدمه ي سوز و سرما و خيسي

مقدمه ي مرگ و درد براي خانه هاي بي در

غصه ي مدرسه ي كودكان بي كفش و دفتر

آواز آغاز فصلي سرد

بي نفتي

قطعي ي گاز

پاره شدن تك رشته ي سيم برق

پائيز زشت نيست

اما من ازش متنفرم

شهريور 89

نگاشته شده توسط: امير | اکتبر 13, 2010

و اينك مرضيه

امشب تنها مي گويم:

مرضيه

مرضيه

مرضيه

به ياد تمام شب هايي كه زمزمه كردم با او:

به رهي ديدم برگ خزان
پژمرده ز بيداد زمان
كز شاخه جدا بود

يا درس گرفتم ازش كه:

در كنار گلبني خوش رنگ و بو طاووس زيبا
با پر صد رنگ خود مستانه زد چتري فريبا
از غرورش هر چه من گويم يك از صدها نگفتم
نكته اي در وصف آن افسونگر رعنا نگفتم

ياد پشت بام خوابگاهي در شمال شهر تهران مي افتم و احضار روح با پشت نعلبكي

ياد اردوي اصفهان و شب نشيني ها و شب زنده داري هايي كه تنها يارش جمع دوستان بود و صداي بي بديل مرضيه و :

دو سه شبه كه چشمام به دره
خدا كنه كه خوابم نبره

روحش شاد
يادش پاينده

پ ن: نمي دانم دل من كي عاشق اين صدا شد اما مي دانم كه سال هاست عاشق اين نام هستم

امروز روز بدي بود ، اندوهي كه بعد از مدت ها اشك را مهمانم كرد، تنها جايي كه آرامم مي كرد همينجا بود ….

پ ن 1 : از همه ي دوستايي كه سر زدن و نظراشونو هنوز وقت نكردم تأئيد كنم معذرت مي خام، بزودي رساله را دفاع خواهم كرد و با فراغ بال به آغوش تان خواهم آمد كه من و اين وبلاگ عهدي دير پاي داريم

نگاشته شده توسط: امير | ژوئیه 4, 2010

بر فراز سي سالگي

اگر زندگي را از ديدگاه فيزيولوژيك و در ارتباط با سن و سال نگاه كنيم، شايد پُر بيراه نباشد اگر دوره ي 20 تا 40 سالگي را به عبارتي گُل اين دوران بدانيم .
دوره ي بيست ساله اي كه هنوز تضاد و كشمكش عقل و احساس به شديدترين شكلي در جريان است و مهمترين سنتزهاي شخصيت هر كس هم در اين دوران از همين دو وجه گاه متضاد آدمي – عقل و احساس – حاصل مي شود .
در اين دوران گذار بيست ساله از احساس به خرد، گذر از نوجواني عاشق پيشه و كنجكاو به كاملْ انساني منطقي، يك نقطه نقطه ي تعادل است، سي سالگي .
آنجا كه من امروز بر فرازش ايستاده ام، چون هر انسان سي ساله اي، هم تپش ها و جوشش هاي گاه نابجاي قلبم را مي شنوم و هم فرياد «بهوش باش» و نهيب هاي گاه آزار دهنده ي عقل را
گاه چون نوجواني سرشار از كنجكاوي و رؤيا غرقه ي خط و خال موزون مي شوم و ساعت ها به «نيمه ي گمشده»اي مي انديشم كه گويا انسان را رسالتي نيست جز آنكه جستجوگر باشد و جوينده
گاه تسليم قياس ها و استقراءهاي خشن عقل كه انسان را مسافري تنها مي بيند كه گاه با همراه و گاه بدون همسفر راهش را مي پيمايد و «تنهايي» را سرنوشت محتوم پايان سفر انسان امروز سرزمين من مي داند …. بگذريم

تولد سي سالگي

اكنون و امروز در ميانه ي جدال عقل و عشق، بر فراز سي سالگي ام ، درست در روزي كه سه سالگي ي وبلاگم – يكي از حادثه هاي مهم زندگي ام – را به جشن نشسته ام، تصميم گرفتم يك بازي ي وبلاگي راه بياندازم و از دوستانم دعوت كنم در اين بازي همراهي ام كنند، بازي ي من سي ساله در وبلاگ سه ساله!
شما هم دعوتيد! بله خود شما! شمايي كه الان اين واژه ها بر پرده ي چشم تان نقش بسته است !!

و اما موضوع بازي:
به مناسبت روز فرخنده ي 13 تير – جشن تيرگان – و آغاز دهه ي چهارم زندگي ام تصميم گرفتم 30 تا موضوع ويژه ي زندگي ام را بنويسم .
اين موضوع هاي ويژه مي تواند مطالعه ي يك كتاب اثر گذار باشد، يا تماشاي يك فيلم يا فعاليتي اجتماعي، فرهنگي يا ورزشي ، يك تصميم مهم كه اثرگذار بوده است، مسافرت به محلي خاص، خاطره ي يك لحظه يا يك دوره از زندگي، و يا حتي سكوت و سكون در يك روز يا يك لحظه ي خاص و هر آن چيزي كه برايتان ويژه است.

و اينك «سي گانه»ي من:

1- كودك هاي ي نسل من بي ترديد اگر با نام «صمد بهرنگي» آشنا نبودند، قصه ي «ماهي سياه كوچولو» را خوب بخاطر دارند، داستاني كه يا از زبان مادر يا خاله – وقت خواب – شنيدند يا عكس هاي كتاب سياه و سفيد با جلد آبي رنگش را ورق زده اند و يا مثل من – علاوه بر اين – كتابش را هم خودشان خوانده اند. همينطور دو كتاب ديگر از ترجمه هاي صمد بهرنگي: «پسرك روزنامه فروش» و «افسانه هاي مردم آذربايجان»

2- اولين بار كه نام «پينك فلويد» را شنيدم 10 ساله بودم كه اين اسم را بر روي كاست بزرگ فيلم ويدئو ديدم : «ديوار» (The Wall) . در 20 سالگي كه دوباره آنرا تماشا كردم گويا فيلم تازه اي بود . در دهه ي سوم زندگي هم هر بار كه فرصت دوباره ديدنش دست داده است، انگار فيلم تازه اي است .

3- قرآن و مذهب در دوره اي از زندگي دغدغه ي روز و شب من بود، از تمرين صوت و لحن گرفته تا دوره كردن همزمان معناي فارسي و رجوع به كتب تفسير و نت برداري مطالب مهم و در اين بين شركت كردن در كلاس هاي مختلف از جمله يك دوره كلاس «قرآن و حقوق زنان» كه تأثيرات بسيار ژرفي در انديشه ي من داشت.

4- در ميان كتاب هاي متنوعي كه در حوزه ي علوم اجتماعي و انساني مطالعه كرده و ميكنم يك كتاب من را از سردرگمي نجات داد و مانند «ستاره ي قطبي» راهنمايم شد تا به تركيب فلسفه و سياست علاقه مند شوم. كتاب «تاريخ عقايد سياسي – از افلاطون تا هابرماس؛ اريك ليدمان» چنان مختصر و مفيد تاريخ فلسفه ي سياسي و انديشه هاي سياسي را شرح داده بود كه پس از آن به طور جدي علاقمند شدم حوزه ي «فلسفه ي سياسي» را ادامه بدهم.

5- هنوز دهه ي اول زندگي را پشت سر نگذاشته بودم كه با سلسله كتاب هاي طنز اجتماعي ي نويسنده ي اهل تركيه عزيز نسين – ترجمه ي همراه – آشنا شدم؛ هر دو هفته يك عنوان جديد به بازاد مي آمد: «نرخ ها روز به روز بالاتر مي رود» ، «اي واي داماد جان مواظب باش» ، «بله قربان ، چشم قربان» و …. خوب است از مجله ي «گُل آقا» و همينطور ماهنامه ي «كيهان بچه ها» ، مجموعه كتاب هاي «قصه هاي خوب ، بچه هاي خوب» هم كه در آن دوره اثرگذار بوده اند و مشتري پر و پا قرص شان بوده ام هم يادي بكنم.

6- از مزيت هاي قبولي ي خرداد و نداشتن تجديدي هميشه اين بود كه «سه ماه تعطيلي» تابستان كامل در اختيار خودم بود كه شب زنده داري كنم و در اين بين سه تابستان ويژه را در كنار دائي ي خطاط و اهل هنرم به اين بپردازم كه در ديواني كه در تمام خانه هاي ايراني ها وجود دارد چه تغزل شده است؟! پس از حافظ، در تابستان سال بعد رباعيات خيام را هديه ي تولد گرفتم و مدتي بعد مولوي هم اضافه شد هر چند در حاشيه ماند و آن سه تابستان با خيام و حافظ گذشت و برخي از داستان هاي مثنوي .

7- مولوي را اما نمي توان ناشناخته گذاشت، سال ها بعد از آن سه تابستان كه ديگر دانشجو شده بودم، كتابي به امانت گرفتم از همان دائي ي خطاطي كه ذكرش رفت: «پله پله تا ملاقات خدا؛ دكتر عبدالحسين زرين كوب» در كنار دو كتاب ثقيل الفهم «سر ني» و » بحر در كوزه» كتابي است بسيار روان با حالتي روايي كه تو را تا سر حد عشق با مُلاي بلخ آشنا مي سازد و البته پس از آن همواره به دنبال نام «زرين كوب» خواهي گشت تا «از كوچه ي رندان» گذر كني و با مشاهير و عرفاي كهن همسفر شوي .

8- مولانا را برخي اولين قالب شكن در شعر كهن مي دانند، سپس وارد شعر نو با نيما مي شوند، اما من – مثل اكثر هم نسل هايم – با سهراب وارد دنياي شعر نو شديم و البته با «اهل كاشانم» ! ليك گذار من به فريدون مشيري و اخوان ثالث و فروغ تا جايي ادامه يافت كه با غول ادبيات معاصر ايران آشنا شدم ، با «حافظ زمان» خودش، با «الف.بامداد» با شاملو بزرگ و اشعار آهنگينِ هميشه تازه اي كه هر بار مي خواني گويي اولين باري ست كه ميبيني و معناي تازه اي مي يابي، مجموعه ي سه و چهار جلدي «انتشارات نگاه» شامل اشعار، داستان ها، ترجمه ها، نمايشنامه ها به علاوه ي فايل هاي صوتي صداي شاعر و همينطور «شازده كوچولو» نوشته ي «سنت اگزودوپري» با ترجمه و اجراء شاملو به شدت توصيه مي شود!

9- از جمله تصميمات مهم زندگي ي من «وبلاگ نويسي» و ورودبه دنياي مجازي پس از دو سال سكوت زجرآور و زندگي به معناي واقعي ي كلمه «گوسفندوار» بود . از اساس روز تولد من در سال86 اوج زجر زندگي ي گوسفندي بود و يكي مهمترين روزهاي زندگي ام، روزي كه فرياد زدم «نع!» ، روزي كه به روزمرگي و روز مُردگي گفتم نه و با همين وبلاگ گشودن زنجيرها را آغاز كردم، اين وبلاگ حادثه ي زيباي زندگي ام بود، دوستش دارم! البته در دنياي مجازي و اينترنت سايت هاي ديگري هم بودند كه برايم ارزشمند بوده و هستند، از جمله سايت شلفاري كه ارزشمندترين دوستانم را در آنجا يافتم .

10- تغيير فيلد تحصيلي ام در دوره ي فوق ليسانس و قبولي در رشته اي كاملن غير مرتبط به تحصيلات ليسانسم از تصميمات سرنوشت ساز زندگي ام بود . هر چند اگر بخواهم واقع بينانه بنويسم، نه تنها قبول شدن در كنكور سراسري ، بلكه حتي اخذ ديپلم خرداد ماه در دوران دبيرستان با توجه به امكانات و كليه ي شرايط زندگي ام حقيقتاً بايست جزو افتخارات ذكر شود !

11- پنج سال ورزش رزمي با شدت و پشتكار فراوان و پيشرفت در حد 3 ورزشكار برتر شهرستان و تمرينات فشرده و سخت در اردوهاي چند هفته اي در كوه و صحرا هرچند ديگر به مدد دود سيگار و چاي بعد از غذا و زندگي ي ماشيني چيزي از آثارش نمانده است اما جزو خاطرات و عكس هاي زيبا و ويژه از دهه ي دوم زندگي و آغاز دهه ي سوم آن بود .

12- فعاليت و انتشار حدود 20 شماره نشريه دانشجويي و فعاليت فرهنگي و اجتماعي ي دوران دانشجويي شايد بهترين تجربه ي دوران زندگي ام بود، اينكه در سن و سال آزمون و خطا بجاي اينكه گروه هاي مختلف سياسي – اجتماعي را از پشت زرورق زيباي «رسانه» بشناسم ، فرصت گذاشتم و در بسياري از برنامه هاي گروه هاي مختلف از نزديك شركت كردم و اگر نگويم بدون نقاب، لااقل با فاصله ي نزديك آشنا شدم، سختي ي كار رسانه را درك كردم و اولين بار پذيرفتم نوشته و عقايدم در معرض نقد و عيار عمومي (در جامعه اي هر چند كوچك دانشگاه) قرار بگيرد .

13- برتولت برشت ، نمايشنامه نويس شهير ، از آن دسته نويسنده هاي روشنفكري است كه هم قلم بسيار زيبايي دارد، هم زندگي ي جالب توجهي دارد، سال گذشته فرصتي شد بار ديگر نمايش نامه هاي ترجمه شده اش را دوره كنم. از زيباترين نمايشنامه هايش بنظر من «ژان مقدس كشتارگاه ها» ، «بلع» ، «سقراط مجروح» و تقريباً تمام آثارش .

14- نمي توان به دوران سي ساله ي زندگي پرداخت اما وارد دوران «استقلال اقتصادي» نشد، اتفاقي كه دير يا زود، براي هركسي كه بخواهد مستقل باشد ، خواهد افتاد. براي من تقريباً همزمان شد با پايان دهه ي دوم زندگي و ورود به دانشگاه. در كل از مزاياي «احتياج» اين است كه خلاقيت انسان را «بالاجبار» شكوفا ميكند مخصوصاً وقتي در پايتخت باشي و به وفور نعمات در دسترس باشد! ( در اينجا و در ارتباط با بند 12 بايد به آموختن تايپ و صفحه آرايي حرفه اي بطور تجربي و با استفاده از كامپيوتر خوابگاه، در زمان دانشجويي هم اشاره كنم، آموزشي كه هم در يافتن كار و فعاليت اقتصادي ياري ام كرد و هم در انتشار نشريه ام مستقل شدم.)

15- وقتي از نمايشنامه گفتم نمي توانم به «چرخدنده»ي ژان پل سارتر اشاره نكنم . مطالعه ي اين نمايشنامه مخصوصاً براي آنانكه به دنبال «تغيير خشونت آميز» هستند توصيه مي شود . مطالعه ي «زندگي نامه ي دوران كودكي سارتر» (كلمات) نيز مدتي ذهن را به اين فيلسوف – روشنفكر متفاوت غرب معطوف كرد. در كل لحظات آشنايي با سارتر لحظات زيبايي است. اگر به فلسفه علاقه اي نداريد باز نمايشنامه هايش ارزش يكبار مطالعه را دارند، هرچند اگر به فلسفه علاقمنديد بيش از چند بار مي شود مطالعه شان كرد.

16- آموختن آشپزي، بخصوص در چند سال اخير كه مطلقاً تنها زندگي مي كنم، برايم بسيار لذت بخش بود. پخت و پز مانند رانندگي و قدم زدن از آنجمله كارهايي است كه وقتي به آن مي پردازي، «افكارت» آزاد و رها ، به پرسه زدن در كوچه باغ هاي انديشه مشغول مي شوند. مثلاً در حاليكه داري «پياز داغ» درست ميكني، همزمان كه پياز را خرد ميكني و در ماهيتابه روغن مي ريزي، كمي نمك اضافه مي كني و تلاشت را معطوف به خلق پيازي طلائي رنگ نموده اي، ذهن و فكرت با «هايدگر» و «ترانسپارنت بودن اشياء دم دستي» – مثل قاشق چوبي ي دستت – در حال كلنجار رفتن است و تازه وقتي قطره ي آب پياز با انفجار پوست دستت را مي سوزاند متوجه مي شوي كه چطور يك شيء دم دستي از «ترانسپارنت بودن» خارج شده و قابل رؤيت مي شود!!!

17- محسن نامجو پديده اي است كه حتي اگر تعصب ناسيوناليستي هم نداشتم باز شب و روز «مونس جان» بود، تقريباً از سه سال پيش كه با «ديازپام ده» آشنا شدم تا امروز روزي نيست كه لااقل يكبار در طول روز صداي نامجو آرامم نكند. مي توانستم لااقل 10 مورد از اين 30 آيتم را به كارهاي ويژه ي نامجو اختصاص بدهم اما فقط به اين يك مورد بسنده مي كنم: [ سي دي صوتي «كيمياگر» ؛ نوشته : پائولو كوئيلو ؛ اجراء: محسن نامجو ؛ نشر: كاروان ]

18- تئاتر مرگ يزدگرد، نوشته ي بهرام بيضايي، با آن جمله ي آخر از زبان «زن آسيابان» ، جمله اي كه صدايش تا ماه ها خودآگاهت را مي آزارد، ناخودآگاهت را تا هميشه: «آري، اينك داوران اصلي از راه مي رسند. شما را كه درفش سپيد بود اين بود داوري؛ تا راي درفش سياه آنان چه باشد! (خاموشي.) «

19- عادت خريد كتاب و طمعي كه در اين خصوص دارم هر چند باعث خالي شدن جيب مي شود اما كاري است بس لذت بخش، عموماً كادو كتاب مي خرم و بسيار خوشحال مي شوم وقتي كتاب كادو مي گيرم . مخصوصن كتابي كه هربار نتوانسته ام بخرم را كادو گرفتن بسيار لذت بخش است . و يك لذت ديگر يافتن كتابي قديمي و ناياب است در ميان كتاب هاي فله ي دور ميدان انقلاب – كتابي كه سالها همه جا را زير پا گذاشته اي اما موفق به پيدا كردنش نشدي !!

20- سريال دايي جان ناپلئون، بر اساس كتابي به همين نام از «ايرج پزشكزاد» ، محصول سال هايي است كه تازه ساخت سريال هاي خانوادگي رنگي رونق گرفته بود، تماشاي اين سريال بعد از مطالعه ي متن اصلي ي كتاب ، يا همزمان با هم، صفاي ديگري دارد، صفايي كه تعطيلات نوروز 89 به آن گذشت.

21- نسل من زماني پا به دانشگاه گذاشت كه هنوز اوضاع نشر و چاپ كتاب هاي مختلف مخصوصاً در حوزه ي علوم انساني رونق نگرفته بود اما فضاي كشور به گونه اي بود كه ميطلبيد اساتيدي پا پيش بگذارند و با همت و تلاش شان كتب اين حوزه را سر و ساماني بدهند، در حوزه ي فلسفه و ادبيات، شايد «بابك احمدي» يكي از پركارترين و كم حاشيه ترين اساتيد دانشگاه باشد، بابك احمدي با كتاب «خاطرات ظلمت» دنياي تازه اي از فلسفه ي غرب در مقابل من گشود. آشنايي با دنياي «هرمنوتيك» و «مكتب انتقادي و فرانكفورت» در ايران بيش از هركس مديون زحمات اين استاد است.

22- در ادامه ي مطلب قبل، لازمست به يك استاد پر حاشيه هم اشاره كنم؛ دكتر حسين بشيريه با دو جلد كتاب تاريخ انديشه ي سياسي (ماركسيستي و محافظه كاري) و كتاب جامعه شناسي سياسي و البته كتاب لوياتان هابز به عنوان يكي از دو كتاب بنيادي ي علم سياست مدرن و ساير آثار تأليف و ترجمه اش، در حق من و نسل من خدمت بزرگي انجام داده است. ( من هرگز نتوانستم بفهمم چرا چنين آدم آكادميكي اين همه حاشيه ي سياسي داشته است؟!)

23- مسافرت و ايرانگردي يكي از علائق من بوده كه به هر بهانه اي فرصت سفر را از دست نداده ام، اكنون كه نگاه ميكنم، تنها 5 مركز استان است كه هنوز موفق به سفر نشده ام.

24- بوف كور را در نوجواني خواندم، همينطور بسياري از آثار صادق هدايت كه مدام نهي شده بوديم كه اگر بخوانيم «خودكشي» خواهيم كرد! دو سال پيش دوستي كتاب «پيكر فرهاد» معروفي را به دستم داد، روايتي زنانه از بوف كور بود، به اندازه اي لذت بردم كه دوباره هوس كردم بوف كور را شروع كردم، اينبار گويا كتاب ديگري بود !

25- از صادق هدايت كه گفتم بد نيست از صادق چوبك هم بگويم، «انتري كه لوطي اش مرده بود!» چوبك و » سگ ولگرد» هدايت را در يك روز خواندم، نمي دانم چرا بي اختيار اشك ريختم هر بار! بگذاريد به اين ليست نام «بزرگ علوي» ، «جلال آل احمد» و … را هم اضافه كنم

26- (سلام/خداحافظ
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
باز شود این در گم شده بر دیوار….
«حسين پناهي» )
و سكوت مي كنم به احترام روح بزرگش

27- موسيقي براي نسل من معناي خاصي داشت، مخلوطي از لذت، اعتراض خاموش ، گناه و سكوت! در اين ميان من خوشحالم كه هنوز در شرايط روحي ي مختلف مي توانم صداي «فرهاد» را بشنوم. «فريدون فروغي» و البته «داريوش» كه براي نسل من جايگاه ويژه اي داشت.

28- عكاسي ي غير حرفه اي با دوربين موبايل از سرگرمي هاي خاص من است كه مدام در پي يافتن سوژه هستم و عموماً سعي مي كنم عكس هاي لابلاي مطالب وبلاگ را از عكس هاي خودم انتخاب كنم. هر هفته شنبه ها هم براي تماشاي هنر عكاسان و نقاشان و هنرمندان به نگارخانه كمال الدين بهزاد- بلوار كشاورز – ميروم. گهگاه كارهاي فوق العاده اي مي شود در آنجا ديد.

29- تماشاي فيلم از آن عادت هايي است كه هرازگاهي شعله ور شده و هرآنچه در دسترس باشد خصوصاً از سينماي غير هاليوودي، كارتون و فيلم هاي قديم سينماي هند (مثل شعله و سنگام) به طرز افراطي تماشا مي كنم. اينروزها اما فيلم هاليوودي (Leon) و دو فيلم كوتاه در مورد عشق و مرگ (كيشلوفسكي) و كارتون (Up) بسيار ذهن را مشغول كرده اند.

30- آشنايي با دو هنرمند، يكي به شدت مدرن وغربي (مايكل جكسون) ، ديگري كاملاً وطني و سنتي ( استاد شهريار) ، مرهون زحمات دو دوست متفاوت هستن كه شناخت هر كدام از جهل نسبت به ايشان بسيار بهتر است. در مورد اول باعث مي شود از دنياي رسانه و شايعات فراتر بروي و با «مايكل»ي آشنا بشي كه تا كنون فقط از زبان ديگران افسانه شنيده اي، در مورد دوم با شاعري درويش مسلك اما عاشق، با غزلياتي بي نظير، آشنا مي شوي كه تاكنون غبار رسانه ها و چند شعر معروفش نگذاشته است جز سايه اي از آن بشناسي.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ ن 1: ترتيب شماره ها اتفاقي است!

پ ن 2: ممنون بخاطر حوصله ي شما در خواندن اين پست بسيار طولاني!

نگاشته شده توسط: امير | جون 5, 2010

عشق را روزي نيست

عشق را روزي نيست

هر روز

بلكه هر لحظه، لحظه ي عشق است

هر تپش قلبي تازه جان يافته

هر باز و بسته شدن چشمي مات بر رُخي زيبا

پاسداشتي است بر اي عشق

و چه وصفي برازنده تر

و چه قبايي فاخر تر

و چه تاجي منورتر

چه شكوهي و شوكتي زيبنده تر

وقتي عشق را نامي كوچك

واژه اي حقير از متن بلند هستي

از واژه ي پرصلابت مادر بناميم

عشق را روزي نيست وقتي ياخته ياخته سلول هايم از آن توست، مادرم لحظه هايت زيبا

حرف هاي من:

حرف اول:
هر چند كم اينجا هستم اما مدام دل و فكرم اينجاست، پيش دوست هاي مجازي اي كه بهترين ها هستند، حتي وقتي واقعي مي شن و باز در هاله اي از مجاز فرو مي رن، دوستاني ناياب (و نه ناباب!!!)

از وسط اين انبوه كتاب و دستنوشته و كاغذ پاره، از ميان دود و بوي دارچين و چاي ، دلم براي لحظه لحظه ي وبگردي و چَتينگ و درد دل كردن هامون تنگ شده، براي كامنت هاي لحظه اي، كوتاه و بلند،،، اميدوارم گَردِ فراموشي و خاطره اينجا ننشيند تا دوباره …. آغازي بايد

حرف دوم:
از مادر و از روز مادر نوشتن كار دشواري است، وقتي انقدر غرق مشغله و كار و درس باشي كه يادت بره كي رسيد اين روز، ناگهان در فيس بوك ديدم تبريك هاي رنگارنگ و دانستم ديگر روز مادر رسيده است، هر چه تماس گرفتم موفق نشدم با مادرم حرف بزنم، دلم گرفت و چند جمله ي پراكنده نوشتم، از همون واژه هاي شعرگونه كه نه شعر است و نه واژه!

و عكسي كه به دلم نشست:

و آن واژه ي جوشيده از سر دلتنگي و شادي:

اولين واژه ي يك متن قشنگ

قشنگ ترين متن يك هستي

هستي يك انسان

انسانيت مطلق

مطلق زيبايي و شور

شور ِبودن

شدن

ماندن

زندگي

همه اش يك كلمه ست

مادر

تقديم به تمام آن هايي كه همان يك كلمه را مي فهمند

تقديم به تمام مادراني كه آفرينش همان يك كلمه از زيبايي ي هستي شان است .

نگاشته شده توسط: امير | آوریل 29, 2010

آنك تو

1.
چند شب پيش از دوستي خبري رسيد و خوشحالم كرد، همانوقت واژه هايي به ذهنم رسيد و بي درنگ مكتوب شد:

گاهي عادت به نبودن ها با تلنگري از جنس بودن فرو ميريزد، همچون امشب من و «بود شدن»(!) يك دوست نيمه مجازي و هجوم ناگزير واژه ها، هجوم مقدس واژه ها از پسِ حضور يك حاضر
اينك دوباره من
با غروري از جنس كوه و درد
برخاسته
سفت بر دو پا
آهسته
چون رويش
خزنده
چون باد
مواج
چون درياي شمال
آرام
چون خليجِ گرمِ جنوب
و تناقضي از جنسِ توالي ي مكرر من تا ما
اينك دوباره من
آنك تو

2.
هديه ي نوروزي اي امسال دريافت كردم كه ترجيح دادم با شما هم شريكش شوم:
نسخه ي آزمايشي ي كتاب كوچه ، اثر سترگ احمد شاملو ، در قالب دانشنامه ي الكترونيك مشابه ويكي پديا به اين آدرس راه اندازي شد:
http://wiki.shamlou.org

3.
هرگز فكر نمي كردم در فاصله ي چند كيلومتري ي تهران زمين هايي چنان بكر ببينم كه شقايق وحشي روئيده باشد،
تماشاي آسمان آبي و شقايق وحشي، پس از دو سال ، دستاورد سفري كوتاه به اطراف تهران بود و اكنون عكسي و حسرتي:

شقايق وحشي

به جاي پا نويس:
در پايان اين پست لازم ديدم از تمام دوستاني كه بسيار كم به ديدارشان مي روم يا نظراتشان را بي پاسخ گذاشتم عذرخواهي كنم .
اين مدت درگير درس و كار هستم، چنانكه دوستان فارغ التحصيل مي دانند براي پايان دادن به يك دوره از تحصيل بايست حركتي شبيه «جان كندن براي آخرين بار» انجام داد !!!
به زودي به ديدارتان خواهم آمد
به ديدارم بيائيد، حضورتان انرژي است، بودنتان سبز

Older Posts »

دسته‌بندی